بعد از جنگ نیروهای رزمنده را فراموش کردند جانباز!؟ کی هست؟ چی هست؟
«به دلیل اینکه جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بودم، نتوانستم در برخی امتحانات حوزه شرکت کنم، وقتی مسئول مربوطه علت را جویا شد و پاسخ مرا شنید گفت: تو که نمی توانی امتحان بدهی برو بمیر.»
به قول حاج کاظم آژانس شیشه ای؛ «می دونم بد موقعی برای قصه شنیدنه، ولی من، می خوام براتون یه قصه بگم، وقت زیادی ازتون نمی گیرم...؛ یكی بود یكی نبود، یه شهری بود خوش قد و بالا، آدمایی داشت محكم و قرص؛ ایام، ایام جشن بود؛ جشن غیرت، همه تو اوج شادی بودن که یهو یه غول حمله کرد به این جشن؛ اون غول، غول گشنه ای بود که می خواست کلی از این شهر رو ببلعه، همه نگران شدن، حرف افتاد با این غول چیکار کنیم؛ ما خمار جشنیم، بهتره سخت نگیریم...
اما پیر مراد جمع گفت باید تازه نفسا برن به جنگ غول؛ قرعه به نام جوونا افتاد، جوونایی که دوره کُرکُریشون بود رفتن به جنگ غول... غول، غول عجیبی بود؛ یه پاشو می زدی، دو تا پا اضافه می کرد؛ دستاشو قطع می كردی، چندتا سر اضافه می شد، خلاصه چه دردسر، بالاخره دست و پای آقا غوله رو قطع کردن و خسته و زخمی برگشتن به شهرشون که دیدن پیرشون سفر کرده...
یكی از پیر جوونای زخم چشیده جاشو گرفت، اما یه اتفاق افتاده بـود؛ بعضیا، این جوونا رو یه طوری نگاشون می کردن که انگار، غریـبه می بینن، شایدم حق داشتن؛ آخه این جوونا، مدت ها دور از این شهر با غول جنگیده بودن، جنگیدن با غول، آدابی داشت که اونا بهش خو کرده بودن؛ دست و پنجه نرم کردن با غول، زلالشون کرده بود؛ شده بودن عینهو اصحاب کهف، دیگه پولشون قیمت نداشت…
اونایی که تونستن، خزیدن تو غار دلشون و اونایی که نتونستن، مجبور به معامله شدن... من شما رو نمی شناسم، اما اگه مثل ما فارسی حرف می زنین، پس معنی این غیرتو می فهمین؛ این غیرت داره خشک می شه، شاهرگ این غیرت... کمک کنید نذاریم این اتفاق بیفته… من برای صبرتون یه یا علی می خوام، همین!»
حالا یکی از همین شاهرگ های غیرت حاج محسن صالحی حاجی آبادیست؛ شخصیتی که نامش پای بسیاری از کتابهای طنز دفاع مقدس حک شده و بار مضاعف کار فرهنگی را همراه با جراحات به جای مونده از جنگ و تلاش برای امرار معاش به دوش میکشه.
اون تو این سالها کتابای طنز ماجراهای اکبر کاراته با محوریت دفاع مقدس رو با بیانی دلنشین نوشته ؛ 15 ساله و در مقطع تحصیلی سوم راهنمایی بوده که ندای عشق دل و دینش رو می بره و تحصیل رو رها، و جبهه رو در آغوش میکشه؛ در گروه سنگرسازان بی سنگر جهاد سازندگی از نجف آباد اصفهان اعزام میشه و در عملیاتهای کربلای 4 و 5 و فاو نیز شرکت میکنه.
اما اون وقتی هم که از جنگ با غول بر می گرده یادش می مونه که قبل جنگ چه کارای نیمه تمومی داشته؛ «وقتی از جنگ برگشتم با توجه به اینکه دروس مدرسه را نیمه تمام رها کرده بودم و سالها از آن دور افتاده بودم، دیگر نمیتوانستم آن مسیر را ادامه دهم، از این رو به حوزه علمیه رفتم تا در آنجا به تحصیل علم بپردازم».
اما انگار اون روزا حتی حوزه علمیه هم داستان اصحاب کهف رو فراموش کرده بوده و دیگه اونا را نمی شناخته؛ انگار حتی تو حوزه هم دوره اونا گذشته بوده؛ «به دلیل اینکه جانباز شیمیایی و اعصاب و روان بودم، نتوانستم در برخی امتحانات حوزه شرکت کنم، وقتی مسئول مربوطه علت را جویا شد و پاسخ مرا شنید گفت: تو که نمی توانی امتحان بدهی برو بمیر».
اما این حرف برای حاج محسن مثل حرف همون آژانس دار آژانس شیشه ای بود؛ مردک چیزایی بهش گفته بود که حس کرده بود پرده های گوشش پاره شده و دیگه چیزی نمیشنوه؛ دچار حالی میشه که سالها فراموشش کرده بوده؛ اما تفاوت این واقعیت با فیلم آژانس شیشه ای این بوده که پیر جوون زخم چشیده شهر نمیگذاره که این جوونا تنها بمونن؛ «اولین باری که مقام معظم رهبری به قم آمدند حدود 700 نفر از طلابی که با چنین تفکری در حوزه فعالیت می کردند را اخراج کردند».
حتی اون پیر جوون برای رزمندههای جانبازی که پس از جنگ مشغول تحصیل در حوزه بودن دستور میده؛ شهریهشون جاری بشه؛ آخه قبل از اون بعضی اونایی که این جوونای از جنگ برگشته رو درک نمی کردن؛ دستور داده بودن تا به اینا شهریه ای داده نشه.
حاج محسن امروز با وجود اینکه جانباز شیمیایی و اعصاب و روانه و مشکلات بسیاری را متحمل میشه ولی همزمان با تحصیل طلبگی، نویسندگی میکنه و وقایع جنگ را به زبون شیرین طنز بیان میکنه، از زوایایی سخن میگه که تاکنون کسی نشنیده، چراکه همه خیال میکنن رزمندگان آدمهای افسرده بودن و خبر ندارن که بانشاط ترین افراد همین رزمندهایی بودن که در دل جنگ حتی به مرگ لبخند میزدن و زندگی را به بازی گرفته بودن.
هرچند امروز روح زلال جوون زلالی اونا رو درک می کنه و خودش هم تشنه زلالیست، اما مسئولان گمان دیگری دارن: «اولین کتاب طنزی که در زمینه دفاع مقدس نوشتم به تمام انتشاراتهای قم نشان دادم، هیچکس حاضر به نشر آن نشد، همه می گفتند اینها زشت است و در شان دفاع مقدس نیست، عاقبت تصمیم گرفتم با حقوق طلبگی آنرا چاپ کردم، با استقبال بسیار خوب مواجه شد تا آنجا که یک ناشر هزینه چاپ تمام آثارم را پذیرفت، به مرور همان ناشرها که دست رد بر سینه ام زدند به سراغم آمدند و خواستار همکاری شدند، حتی یکی از آثارم کتاب سال حوزه علمیه شد».
امروز هم همین جوونای زلال هستن که راه شهدا را ادامه میدن و نمیذارن شاهرگ غیرتشون خشک بشه، «دشمنان گاهی کشور و داشته هایش را به تمسخر میگیرند اما واقعیت این است که جوانان ما حتی آنها که ظاهری مذهبی ندارند این سخنان را به شوخی میگیرند، اگر زمانی احساس کنند توطئه دشمن جدی است، به جدّ وارد میدان میشوند و حماسه ای همچون 9 دی میآفرینند».
اما حاج محسن فقط قصه گفتن رو خوب بلد نیست بلکه ذوق شعری هم داره واسه همین امروز به عنوان جانبازِ نخبه طلبه محسوب میشه؛ ولی به قول خودش«یکبار در قالب طنز این مطلب را به یکی از مسئولین بیان کردم، ما نخبه نیستیم، ما پخمهایم، آخر یک جلسه می گیرید و به برگزیدگان یک کارت هدیه 50 هزار تومانی میدهید که هیچ دردی از آنها دوا نمی کند».
حاجی آبادی علت این کم کاری ها رو چنین توصیف میکنه: «زمانی به یکی از مسئولین که از رفقای بنده هستند گفتم شما وقتی میز میبینید خودتان را گم میکنید، خیال میکنید برای حفظ این میز باید بر گرده مردم فشار بیاورید اما حقیقت این است که شما از دل همین مردم پشت میز رفتید و دورهتان که تمام شود دومرتبه به همین مردم بازمیگردید».
حاج محسن امروز از کسایی که بعد از جنگ مجبور به معامله شدن و از قضا به پست و جایگاهی هم توی این کشور رسیدن گلایه داره که خط شکنی های خط جبهه یادشون رفته و درگیر قانون و ماده شدن؛ تازه اون قانون رو هم هر جور که بخوان اجرا می کنن: «مثلا مالیات دادن یک قانون است اما به تعبیر رهبری چرا بر محرومین فشار میآورید که مالیات بپردازد ولی دانه درشتها را رها میکنید، حقیقت این است که دولت چون به دانه درشت ها نیازمند است، زورش به مردم سطح 3 میرسد».
حاج محسن آخر مصاحبه اش هم با همون طنازیش میگه: «حالا یه جوری بنویسید که همین فردا بیان ما را ببرن، البته من یک بار هم به یکی از دوستان گفتم ما از صدام نترسیدیم از شما که سهله».
کانال تلگرام باخبرباش
شماره های تماس