پرستاری که برای خدمت، زندگیاش را با یک جانباز گره زد
در میان روزهای خون و ایمان، دختری از اصفهان پرستاری را نه در بیمارستان، که در میدان عشق و ایثار معنا کرد. او پنج سال از جوانیاش را در بیمارستانی جنگی گذراند، با اشک و دعا مرهم زخم رزمندگان شد و سرانجام دلش را به جانبازی سپرد تا خدمت را تا آخرین لحظه زندگی ادامه دهد.
خبرگزاری فارس - اصفهان؛ در دل دفاع مقدس، غربت و جنگ، جایی که بوی خون و دعا با هم در هم میآمیزد، دختری جوان وارد بیمارستان امام خمینی سقز شد. او نه تنها پرستار مجروحان دفاع مقدس شد، بلکه همراه و پشتیبان بیپایان آنها نیز بود. با دستانی خالی از تجربه اما قلبی پر از انگیزه، پنج سال از بهترین دوران زندگیاش را وقف خدمت کرد و مسئولیتهای سنگینی بر عهده گرفت.در بیمارستان امام خمینی سقز، همه او را «خواهر آقایی» مینامیدند و هنوز هم مردم آن منطقه با همین نام او را میشناسند. این نامگذاری تنها به دلیل سن کم او نبود، بلکه بهخاطر مهربانی و فداکاریاش برای مجروحان جنگی بود؛ چرا که علاوه بر پرستار، برای آنان نقش مادری مهربان و همراه را ایفا میکرد. از روز ورودش به بیمارستان، مسئولیتهای سنگین و پیچیدهای به او محول میشد و هر بار که توانمندی و شجاعت او به اثبات میرسید، مسئولان بیمارستان اعتماد بیشتری به او میکردند تا جایی که مدیریت بیمارستان را به او سپردند. پنج سال از بهترین دوران جوانیاش در همان بیمارستان سپری شد، اما او با ایمان کامل به کار خود میگوید: «نیمهای از جانم را در سقز جا گذاشتهام.»شهناز آقایی حسینآبادی، متولد ۱۳۳۶ در اصفهان، یک روز از رادیو خبری شنید که تمام زندگی او را متحول کرد؛ خبری که اعلام میکرد یک هلیکوپتر سقوط کرده و سرنشینان آن، بچههای هوانیروز، شهید شدهاند و اجساد آنها به سالن هوانیروز منتقل شده است. او با قلبی پر از اضطراب و اشتیاق، به همراه مادرش به آن سالن رفت. آن روز، خاطراتی را خلق کرد که مسیر زندگی او را تغییر داد.
خودش میگوید: مثل دیوانهها به این طرف و آن طرف میدویدم. خانمهایی همسن و سال خودم که همه به یکباره بیوه شده بودند. دیدن آنها و غوغایی که در سالن بود، مرا چنان متحول کرد که پرسیدم چرا من در خانه نشستهام و کاری انجام نمیدهم؟ خدا راه را به من نشان میدهد، پس منتظر چه هستم؟ همین انگیزه، باعث شد که او به جهاد دانشگاهی برود و در فعالیتهای جهادی شرکت کند. در مواقعی که در اردوها نبود، به کار دوخت لباس و بستهبندی آن برای بچههای جبهه مشغول میشد.یک روز یکی از دوستانش به او اطلاع داد که هلال احمر نیروی پرستار به کردستان اعزام میکند. با اینکه تحمل بوی الکل برایش سخت بود و هیچ تجربهای در پرستاری نداشت، تصمیم گرفت با توکل به خدا به هلال احمر برود. او به همراه زهره همتیان، دوستش، گفت: ما از پرستاری هیچ نمیدانیم، اما هرآنچه از دستمان برآید کوتاهی نمیکنیم. هلال احمر که از وضعیت منطقه و کمبود نیرو باخبر بود، آنها را با معرفینامهای به کرمانشاه اعزام کرد. در بهداری سپاه سنندج، یک خانم دکتر برایشان دوره آموزشی ابتدایی گذاشت و از همان طریق، آموزشهای اولیه پرستاری و قوانین مهم آن را فراگرفتند.
پس از گذشت سه ماه، ماموریت آنها به پایان رسید و میتوانستند به اصفهان بازگردند، اما مسئول بهداری گفت: میتوانید بروید، ولی میدانید که اینجا چقدر به شما نیاز داریم. حتی در بیمارستان امام خمینی سقز وضعیت بسیار بدتر است. اگر تمایل دارید، شما را به آنجا بفرستیم. آنها که با هدف خدمت آمده بودند، بدون توجه به سختیها تصمیم گرفتند بمانند. در فروردین ۱۳۶۰، با خانم همتیان به بیمارستان امام خمینی سقز رفتند. این بیمارستان، به دلیل قرار گرفتن در مسیر بانه-سردشت، محل ورود تعداد زیادی مجروح بود. منطقه محروم و کمبود پرستار شرایط را دشوارتر میکرد. تنها آنها دو نفر زن بودند و مابقی نیروها مرد.خواهر آقایی شب و روز به خدمت مشغول بود و هیچ لحظهای از کمک به مجروحان غافل نمیشد. پس از مدتی حکم نمایندگی سپاه به او داده شد و مسئول اعزام شهدا و مجروحان شد. برای هماهنگی اعزامها با هوانیروز، سپاه و دیگر سازمانها، مسئولیت او بیشتر شد و به مرور سمت مدیر داخلی بیمارستان و سپس رئیس بیمارستان را برعهده گرفت. او با چشمانی پر از اشک از روزهای سخت آن دوران میگوید: برخی اوقات مجروحان پشت سر هم برای عمل آماده میشدند و گاهی در همین صف انتظار، دو یا سه نفر شهید میشدند.
تحمل فشارهای روحی برای یک دختر جوان آسان نبود. او روش خود را اینگونه توصیف میکند: با همه سختیها، وقتی کسی بهبود پیدا میکرد، انگیزه میگرفتیم و خدا را شاکر بودیم. میدانستیم که کسی غیر از ما نیست. شرایطی را میدیدیم که تحملش برای هر کسی ساده نبود. مثلاً یک روز مجروحی با تیر به شریان اصلی گلویش آورده شد و دکترها گفتند کاری نمیتوانیم انجام دهیم. خون از گردنش فواره میزد و هیچ کاری از دست کسی برنمیآمد. در این لحظات به گوشهای میرفتیم و برایش اشک میریختیم.او گاهی اوقات همراه همکاران به سردخانه میرفت، ضبط را روشن میکردند و دعا میخواندند تا فشار روحی کمتر شود. وضعیت کردستان در آن سالها بسیار تلخ بود؛ گروهکها افراد غیربومی را دستگیر و شکنجه میکردند. بسیاری از شهدا شناسایی نمیشدند، اما خواهر آقایی اجازه نداد حتی یک شهید گمنام بدون شناسایی دفن شود. خاطرهای که هنوز در ذهن او زنده است، روزی است که مادر یکی از شهدا پس از سه ماه توانست فرزند خود را پیدا کند و بیمارستان پر از اشک شد.خواهر آقایی همواره عکاسی میکرد تا خاطرات شهدا ثبت شود. خودش میگوید: یک دوربین داشتم و تا آنجا که میشد از شهدا عکس میگرفتم و بیشتر حقالزحمهای که سپاه به من میداد، صرف خرید فیلم و چاپ عکسها میشد.او باور داشت که جبهه انسانساز بود و شهدا انسانهایی با ایمان قلبی بودند. یادآوری فرمانده شهید مصطفی طیاره و جانشینش غلامعلی طیاره، که هر دو شهید شدند، برایش تداعیکننده زیباییهای باطنی و تحول روحی است.
در ابتدا تنها او و زهره همتیان به عنوان امدادگران زن خدمت میکردند، اما به مرور، بانوان زیادی از شهرهای مختلف به بیمارستان اعزام شدند و دورههای سه تا شش ماهه خدمت داشتند. زنان اصفهانی در غرب و کردستان نقش پررنگی داشتند. او خاطرهای از مجروحی دارد که همه دکترها امید به نجاتش نداشتند. همان شب، فضای بیمارستان پر از بوی عطر شد و او با شگفتی دید که مجروح بدون قدرت صحبت روی تخت نشسته و تنها با اشاره به خدا شکر میکند.خواهر آقایی فضای بیمارستان را با تمام وجود لمس کرده است. او میگوید: در ذهن خود بیمارستانی پر از مجروح و شهید را تصور کنید، بوی خون، عفونت و فضایی مشمئزکننده. باور این مسئله برای همه سخت است، مگر برای کسانی که آنجا بودند. گاهی خونی که روی دست ما میماند، بوی عطر میداد و این را با پوست و گوشت و تمام وجودم حس کردهام.تلخترین خاطره او شهادت شهید صیرفیان، رزمندهای دلسوز و جوان، است که هنگام باز کردن در اتاق، شیشه شکست و انگشتش چند بخیه خورد.او تمام پنج سال خدمت خود را در بیمارستان سپری کرد و به ندرت مرخصی میرفت. پس از پنج سال، به اصرار مادر برای ازدواج مجبور به ترک سقز شد. او شرط کرده بود که با یک جانباز ازدواج کند تا زندگیاش وقف خدمت باشد. خیرالله شیالی، جانباز نابینا از خوزستان، همسر او شد و در سوم ماه مبارک رمضان سال ۱۳۶۴ عقد کردند. پس از ازدواج، دیگر نتوانست به سقز بازگردد، اما خدمت او به همسر جانبازش ادامه داشت.
دو سال پیش برای نامگذاری اردوگاهی به نام شهید طیاره، مردم با اشک شوق از او استقبال کردند و بسیاری گفتند که سلامتی خانواده و فرزندانشان را مدیون او هستند. آرزوی او در دوران جنگ تنها شهادت بود و نامههای عاشقانهاش به خدا با یک جمله ختم میشد: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیله». او در پاسخ به این سوال که چگونه توانسته بود پنج سال سختی را تحمل کند، میگوید: وقتی هدف رضایت خداوند است، نوع کار و سختیها هموار میشود. ما برای خلق خدا نرفته بودیم؛ نگاه ما به سمت خدا بود و همیشه خدا لحظه به لحظه دستمان را میگرفت. بدون این ایمان، هیچ دختر جوانی با آن سن و سال نمیتوانست مدیریت یک بیمارستان را برعهده بگیرد.این پنج سال، نه تنها دورهای از سختی و درد، بلکه زمان ارزشمندی از انسانسازی و خدمت بیدریغ به دیگران بود. خاطرات و یادآوریهای او، گواهی است بر فداکاری، شجاعت و ایمان عمیق یک دختر جوان که با قلبی پر از عشق به انسانها و ایمان به خدا، نیمهای از جان خود را در سقز جا گذاشت و تأثیر حضورش تا امروز در دل مردم آن منطقه باقی مانده است.
دیدگاه / پاسخ
موارد مرتبط
محبوبترین مطالب
مجموعه ها
خبرنامه
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین اخبار روز مطلع شوید!