
گفتوگو با غلامرضا عبدلی پرستار داوطلب اصفهانی در جبهههای دفاع مقدس
میگوید:
«من پرستار بودم، اما همیشه دلم میخواست یه قدمی برای کشورم بردارم. جنگ که شروع شد، هر بار که اعزام نیرو اعلام میکردن، دلم بیقرار میشد. شاید در مجموع، یک سال بیشتر در جبهه نبودم، اون هم پراکنده در طول هشت سال، اما همون برای من شد تمام عمر.»
کمی سکوت میکند، چهرهاش جدیتر میشود:
«یکی از شبهای عملیات والفجر بود. شبِ سختی بود… زمین میلرزید از شدت انفجارها. من توی واحد امداد بودم. مجروحها رو از خط میآوردن عقب، ما با چراغ قوههای کوچیک زخمهاشونو میبستیم.
یه جوون آوردن، شاید نوزده بیست سالش بود. خاک و خون قاطی موهاش شده بود.
پاش از زیر زانو قطع شده بود
سریع رگها مسدود کردم و گازها زیادی را روی زانوی قطع شده اش گذاشتم که از خونریزی زیاد جلوگیری کنه به یکباره مجروح مچ دست من را محکم گرفت و با نگاهی عمیق به صورت من گفت چه میکنی برادر
این همه گاز را چرا روی پای قطع شده من میگذاری منو سریع می برن بیمارستان و این گازها را دور می اندازند
این گازها را بزار برای بقیه مجروحان
بعد باز نگاهی به چهره من کرد لبخند زد و گفت:
“خدا خیرت بده برادر.”
همین یه جمله برای من از هزار تا مدال باارزشتر بود. اون شب فهمیدم پرستاری فقط بستن زخم نیست… یعنی بیدار موندن وقتی صدای فریادِ برادر هنوز توی گوشته.»
نفسش را آهسته بیرون میدهد و ادامه میدهد:
«جنگ برای من فقط مدت ماندگاری من در جبههها نبود؛ یه مدرسه بود. اونجا یاد گرفتم صبر یعنی چی، گذشت یعنی چی، و وطن یعنی چی . هنوز وقتی بوی خاک بارونخورده رو حس میکنم، یاد همون بچهها میافتم.
چند لحظه سکوت میکند. بعد، با چشمانی پر از اشک میگوید:
«من فقط یه پرستار ساده بودم. اما اونجا فهمیدم عشق به وطن یعنی از خودت بگذری.
ای کاش مسئولین هم یه شب فقط جای ما بودن، تا بفهمن امنیت یعنی چه قیمتی داره
خیلیا برگشتن، خیلیا نه. اونایی که رفتن، جوون بودن، بیتکلف، بیادعا. اگه امروز ما راحت توی این کشور نفس میکشیم، بهخاطر خون همونهاست.»
بعد نگاهش را به زمین میدوزد و با لحن آرام اما قاطع میگوید:
«من همیشه یه حرف دارم؛
امنیتی که امروز داریم، از خون پاک شهداست.
اما بعضی مسئولها انگار فراموش کردن این امنیت مجانی به دست نیومده.
وقتی اختلاس میکنن، وقتی به فکر مردم نیستن، وقتی حق جوانها رو ضایع میکنن، در واقع دارن به خون همون شهدا خیانت میکنن.
شهید برای میز و قدرت نرفت، برای مردم رفت…
برای اینکه ایران، ایران بمونه.»
چند لحظه سکوت میکند. بعد، با چشمانی پر از اشک میگوید:
«من فقط یه پرستار ساده بودم. اما اونجا فهمیدم عشق به وطن یعنی از خودت بگذری.
ای کاش مسئولین هم یه شب فقط جای ما بودن، تا بفهمن امنیت یعنی چه قیمتی داره
دیدگاه / پاسخ
موارد مرتبط
محبوبترین مطالب
مجموعه ها
خبرنامه
با عضویت در خبرنامه از جدیدترین اخبار روز مطلع شوید!